درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جایی برای همه و آدرس nahid.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 71
بازدید دیروز : 73
بازدید هفته : 253
بازدید ماه : 269
بازدید کل : 44235
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


جایی برای همه
چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:داستان طنز,داستان خنده دار,داستان کوتاه,داستان, :: 1:39 ::  نويسنده : ناهید       

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﻮﺩ، پسر ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﻔﺖ :

ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯿﻨﻢ

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﻡ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ پسر ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ و پسرﮎ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺷﺪ

پس ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ پسره ﮔﻔﺖ :

.

.

ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﯽ

پسرﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ :" ﺍﻭﻩ ﺷﺒﯽ 200 ﺩﻻﺭ ﺯﯾﺎﺩﻩ"

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ .

پسرک ﭼﺸﻤﮑﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﻣﻦم ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﻭ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ



چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:مطلب باحال,جوک , جالب, :: 1:48 ::  نويسنده : ناهید       

دقت کردين
فقط يک اصفهاني ميتواند يک جمله با 20 فعل بسازد:
داشتم مي رفتم برم ديدم گرفت نشست گفتم بذار بپرسم بيبينم مياد نيمياد ديدم ميگد نيميخوام بيام بذار برم بيگيرم بخوابم.

********

دقت کردين ميشيني مثل اسب درس ميخوني هيچ چي يادت نميمونه اما تا يه چيزي رو تو برگه ي تقلبت مينويسي همش مو به مو يادت مي مونه؟

********

دقت کردين تا مترو مي ايسته همه عين .... ميدون به سمت پله ها بعد که ميرسن بالا قدم ميزنن!

********

دقت کردين هيچ لذتي مثل اين نيست دو روز پيش تخمه خورده باشي امروز يکيشو رو فرش پيدا کني.

********

دقت کردي اگه يه اقا بره حمام زنانه زنها انو مي کشن ،ولي اگه يه زن بره حموم مردونه ،
مردها همديگرو مي کشن.

********

دقت کردين: جعبه پيتزا مربعي شکله ولي توش دايره ست، ما هم مثلثي ميخوريمش؟!!!!

********

دقت کردين: وقتي حوصله ات سر ميره اولين جايي که ميري سر يخچاله!!!!!!؟؟؟

********

دقت کردين
وقتي يکي بهت آدامس تعارف ميکنه هميشه منظورش
اين نيست که دوستت داره ، در حقيقت دهنت بوي
گربه مرده ميده ميخواد خودشو راحت کنه !

********

دقت کردين تو سريال هاي ايراني هيچوقت خانوم ها نه دستشويي مي رن نه حموم...!

********

دقت کردين استرسي و رقابتي که واسه انتخاب واحد هست...واسه خود قبولي تو دانشگاه نيست!

 



چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:مطلب باحال,جوک , جالب, :: 1:20 ::  نويسنده : ناهید       

ايرانسل اس ام اس داده مشترک گرامي ۲۵۰کيلوبايت هديه ما به شما استفاده اينترنت رايگان مدت اعتبار ۳۰ روز.

يا ما خيلي اوسگوليم
يا اونا خيلي اوسگلن
يا ميخواستن شوخي کنن
يا نميفهمن ۲۵۰ کيلوبايت يني چي
يا نميفهمن اينترنت يني چي!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

ميگن تو جهنم عمت هر کاري بخواد مي کنه فحش هاش رو تو مي خوري.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

بعضي وقتا شنيدن يه
" بگو ببينم چه مرگته "
از يه رفيق خيلي بيشتر از حرفاي کليشه اي
"عزيزم چي شده"
بيشتر ميچسبه.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

دو تا نصيحت

آشغال هم که باشيد قابليتِ بازيافت داريد ، اميدتونو از دست نديد خلاصه 
باور کنيد استفاده از کلمات رکيک شما را به انساني کول و باحال تبديل نميکند.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

دو ساعت پشت تلفن معطلي که گوشي رو برداره، تا ميايي خميازه بکشي يارو ميگه الو.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

ديدن يه سوسک توي اتاق خواب درواقع مسئله خاصي نيست
مسئله خاص از اونجا شروع ميشه که : سوسکه ناپديد ميشه.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

بعضي آهنگها هستن که گوش ميدي ميگي
"من کي زندگيمو واسه اين تعريف کردم که اين از روش آهنگ ساخته؟؟

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤
يه نصيحت
زماني که گوشي را روي حالت بلندگو قرار ميدهيد حتما به شخصي که آنطرف خط هست اطلاع دهيد..
بعضي مواقع خيلي گند کاريها اتفاق مي افته وقتي شخص ديگه اي هم کنار شما باشه ….!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

سلامتيه پـــــت و مــــت
چون نه هيچي تو مغزشون بود،نه هيچي تو دلشون!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

ديدين بعضيا وقتي ميشينن رو صندلي چرمي بعد صدا ميده
يه بار ديگه صداشو در ميارن که بگن مال صندلي بوده؟!!!
فاجعه اونجاست که صداش ديگه در نياد !
خخخخخخخخخخخ !!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

يه مثل کامپيوتري هست که ميگه :
حال ما اينــقــدرا هـم خوب نيست ، فـتـوشـاپــه !

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

راستي کي از دغدغه هاي دوران کودکي من اين بود که “ نخ ” وسط نبات چي کار مي کنه آخه؟!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

دختره قيافش عين قاشق مربا خوري ميمونه
برداشته تو پروفايلش نوشته:
درگير من نشو، همــــدم نميشوم!
اعتماد به نفس بعضيا صاف تو لوزوالمعدم !!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

يارو زنگ زده بود راديو ميگفت، پيغام من به اوباما اينه که اگر روزي صد تا موشک بزني به تهران ما يک قدم عقب نميريم!
مجري پرسيد از کجا تماس ميگيريد؟
گفت: فيروز آباد فارس!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

يکي از کارهايي که به من اعتماد به نفس ميده اينه که پسووردم رو بســـــيار سريع وارد کنم….. و درست باشـــه.

 



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستان باحال, آموزنده,جالب, :: 14:43 ::  نويسنده : ناهید       

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.

مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد.

منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.

رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.

به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

 

خانم يک لحظه سکوت کرد.

رييس خشنود بود.

شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

شوهرش سر تکان داد.

رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.

 

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستان باحال, آموزنده,جالب, :: 14:38 ::  نويسنده : ناهید       

در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم.»

از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من كه چيزي نمي فهمم...»

از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت.
 مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»

- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستان باحال, آموزنده,جالب, :: 14:34 ::  نويسنده : ناهید       

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند

و وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : “من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد”.

مشتری پرسید: “چرا باور نمیکنی؟”

آرایشگر جواب داد: “کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد، به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود داشت. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میداد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “میدانی چیست! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند!”

 

آرایشگر گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.”

مشتری با اعتراض گفت:” نه. آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”

آرایشگر: “نه بابا! آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”

مشتری تائید کرد: “دقیقاً نکته همین است، خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند، برای همین است که این همه درد و رنج در دنبا وجود دارد!”



13 فروردين 1391برچسب:, :: 21:13 ::  نويسنده :        

ماجرای قهر کردن گنجشک با خدا
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛



ادامه مطلب ...


جمعه 20 آبان 1390برچسب:داستان,داستان جالب,, :: 21:29 ::  نويسنده : ناهید       

 من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت :سلام حالت خوبه ؟

 

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش ، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم ؛

 

- حالم خیلی خیلی توپه .


بعدش اون آقاهه پرسید ؛


- خوب چه خبر ؟ چه کار می خوای بکنی ؟


با خودم گفتم ، این دیگه چه سؤالی بود ؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برای همین گفتم ؛


- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم .


وقتی سؤال بعدی شو شنیدم ، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه ، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم ؛


- منم می تونم بیام طرفت ؟


آره سؤال یه کمی برام سنگین بود . با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم ، مناسب تره ، بخاطر همین بهش گفتم ؛


- نه الآن یکم سرم شلوغه !


یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت :


- ببین . من بعداً باهات تماس می گیرم . یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب می ده !!! ول کن هم نیست .



دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:طالع بینی,طنز,شخصیت شناسی,طالع بینی بدبختی, :: 19:0 ::  نويسنده : ناهید       

 فروردین : یا روز میمیرند یا شب.                                                     


اردیبهشت : نه تنها قادر به پرداخت اجاره خانه خود نمی شوند بلکه از صاحبخانه خود پول دستی هم می گیرند.                                         

خرداد : کارت تلفن تغلبی نصیبشان میشود.                                         

تیر : به دلیل سوراخ بودن جیبشان ۲۴۰ تومان از دست میدهند.                 

مرداد : دچار یک خود درگیری عجیب می شوند.                                    

شهریور : کلید های خانه را گم می کنند.                                            

مهر : به یک مسافرت خارجی می روند البته در خواب.                              

آبان : چک هایشان برگشت می خورد البته در بیداری.                            

آذر : لامپ تصویر تلویزیونشان می سوزد.                                            

دی : در حالی که سوار اتوبوس هستند یکی از هم کلاسیهای خود را سوار بر ماکسیما می بینند.                                                                 

بهمن : همه دنیا روز تولدش را فراموش می کنند.                                        

اسفند : جوهر خودکارشان بر پیراهنشان پس میدهد تا بیش تر از همیشه تابلو شوند



پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 18:59 ::  نويسنده : ناهید       

 دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.



پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:داستان طنز,داستان خنده دار,مطالب طنز, :: 18:36 ::  نويسنده : ناهید       

 همسر: چکار میکنی بعد اینکه من بمیرم؟ میری زن دیگه میگیری؟

شوهر: قطعا نه!

همسر: چرا که نه؟ دوست نداری دوباره متاهل بشی؟

شوهر: خوب معلومه که میخوام

همسر: خوب چرا پس نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟

شوهر: باشه باشه دوباره ازدواج میکنم

همسر: ازدواج میکنی واقعا؟

شوهر: ......!؟

همسر: یعنی تو همین خونمون باهاش زندگی میکنی؟

شوهر: البته خوب اینجا خونه خوب و بزرگیه

همسر: باهاش روی تختمون هم میخوابی؟

شوهر: مگه جای دیگه هم میتونیم بخوابیم؟

همسر: بهش اجازه هم میدی ماشینم رو برونه؟

شوهر: احتمال زیاد، خوب ماشین نو هست دیگه

همسر: عکسهای من رو هم با عکسهاش عوض میکنی؟

شوهر: اگر جای مناسبی باشه چرا که نه؟

همسر: جواهراتم رو هم بهش میدی؟

شوهر: مطمئنم که اون جواهرات مخصوص خودش رو طلب میکنه

همسر: یعنی کفشم رو هم میپوشه؟

شوهر: نه سایزش 38 هست

همسر: [سکوت]

شوهر: [گند زدم!]



پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:, :: 14:30 ::  نويسنده : ناهید       

 از خدا پرسیدم چی دوست داری؟

گفت :سخاوت

دیوانه گفت: حماقت

غم گفت: ملامت

کوه گفت:صلابت

معشوق گفت: نگاهت

فدای تو که گفتی: رفاقت



پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:, :: 14:24 ::  نويسنده : ناهید       

  يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر ميرفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد.

روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب كنند.
بر روي درب طبقه اول نوشته بود اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند. دختري كه اين تابلو را خوانده بود گفت خب بهتر از بيكاري يا بچه نداشتن است!! ولي دوست دارم ببينم در طبقات بالا چه مواردي هست!!
در طبقه دوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زيادو بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند. دختر گفت: هوووممم طبقه بالا چه جوريه؟؟؟
طبقه سوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه نيز كمك مي كنند.دختر گفت چقدر وسوسه انگيز برويم و طبقه بعدي را ببينيم.
در طبقه چهارم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه كمك ميكنند و در زندگي هدفهاي عالي دارند.
آندو واقعا به وجد آمده بودند و دختر گفت: واي چقدر خوب چه چيز ممكن است در طبقه آخر باشد آندو از شوق زيادشروع به گريه كردند.
آنها به طبقه پنجم رفتند آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان هيچوقت راضي شدني نيستند.



جمعه 19 فروردين 1390برچسب:قمپز,جنگ, :: 9:50 ::  نويسنده : ناهید       

قمپز ( در اصل قپوز) نام توپی است که عثمانی‌ها در سلسله جنگ‌هایی که با ایران داشته‌اند مورد استفاده قرار می‌دادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمی‌شد و فقط از باروت و پارچه‌های کهنه که با فشار درون لوله توپ جای می‌دادند تشکیل شده بود. هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است.  در جنگ‌های اولیه بین ایران و عثمانی، این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیه سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد، دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در می‌آمد، سپاهیان می‌گفتند: نترسید، قمپز در کردند.



سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : ناهید       

در زندگی مانند یک مداد باشیم



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:بهلول,داستان, :: 23:34 ::  نويسنده : ناهید       

 

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

 

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»
بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد